داخل سالن انتظار فرودگاه منتظر اعلام گیت پروازم. این انتظار از آن موقعیتهایی است که نه میشود کتابی خواند و نه میشود یک شام یا نهار – بسته به زمان پرواز- کوفتت کنی که بهت بچسبد و نه میشود پایه های یک بنیان فکری را پایه گذاری کنی یا ایده ی خلاقانه ای به ذهنت برسد یا حتا در مورد زندگی لعنتی ات تصمیم بزرگی بگیری. کلا موقعیت بی خود و بی جهتی است. تنها میشود آدمهای رنگ و وارنگی که از طولانی شدن زمان انتظارشان حوصله شان سر رفته است را تماشا کنی. زنهای آنتیکی را دید بزنی که روی کفشهای پاشنه بلندشان قدم میزنند و طوری لباسهای چسب پوشیده اند که لباس زیرشان هم از روی لباس رویشان نمایان است و انگار این لباس یونیفرم مخصوص پرواز است و اگر مثلا هنگام سوار شدن به اتوبوس مسافرتی ببینیدشان حتما یک چلواری گل و گشاد پایشان کرده اند که خودشان و ایل و قبیله شان هم تویش جا میشوند و پاهایشان داخل کفشهای جیری عرق کرده است و لُف لُف میکند. یا مردهایی که باید و باید کت شلوار اتو کشیده تنشان کنند و همیشه ی خدا یک مجله و یا بروشور دستشان باشد که نشان دهند حتا در شرایطی که بقیه دارند وقتشان را بیهوده صرف انتظار اعلام گیت پرواز میکنند، آنها دارند یک کار مفید انجام میدهند که لابد فردا یا یک روز لعنتیِ خدا تبدیلش کنند به یک کلاه گشاد و فرو بکشند به سر یک نفر احمقتر از خودشان. انگار باید قبل از پروازشان شش تیغه کنند طوری که غبغبشان مثل شکم پسر بچه های پیش دبستانی وَر بیاید.
یا آن پیر مرد مزلف که نمیدانم از کدام سیاره پیدایش شده است. کلاه لبه داری پوشیده و موهای پر کلاغی بلندش از زیرش بیرون زده و پشت سرش جمع کرده و بسته. شاید دیگر رویش نمیشده که دم اسبی ببندد. وگر نه باید هر پنج دقیقه یکبار یک شیهه ی مستانه ی اسبانه هم سر بدهد تا چیزی از اسب کم نیاورد. اما نه. ریش بلندش که تا روی یقه ی پیراهنش رسیده به شیهه و اینجور ژیگوله بازی ها نمیخورد. کت خاکستری مزخرفی پوشیده و بر خلاف مردهای دیگر داخل سالن مارکی چیزی سر دستش نچسبیده و مدام به بلیطش نگاه میکند و طول و عرض سالن را طی میکند. روی کلاه لبه دار قرمزش که بیشتر به درد بچه های دبستانی میخورد که از کله ی کچلشان خجالت میکشند، چیزی به فارسی نوشته شده است. هر چه دقت میکنم نمیتوانم بخوانم.
روی تابلوی یکی از گیتها شماره پرواز را میخوانم و از سر زرنگی یا عجله یا هر علت نامعلوم دیگری، قبل از اینکه همه متوجه بشوند بلند میشوم و تقریبا سر صف می ایستم. مامور کنترل بلیطم را میگیرد. خودم قبلا طوری از روی خط مخصوصش تا داده بودمش که راحت و بی درد سر جر بخورد که مثلا نشان دهم من خوراکم همین پروازهای کوفتی شما هاست و با یک آدم این کاره طرف است. حالا مثلا اگر بفهمد من اینکاره ام یحتمل یک جای خوب و شیک کنار خلبان میخواهد برایم ردیف کند طوریکه تا مقصد با خلبان گپ بزنم و تخمه بشکنم و گاهی هم به شوخی بزنم پس گردنش و قاه قاه بخندم. نه اینکه خیلی پروازهای جالب و بی دردسر و مفرحی داشته باشند. از سر ناچاری و ناگزیری است که سوار این طیاره ها میشوم.
به محض ورود به هواپیما یک مشت مهماندار که هر که نداند فکر میکند صاحبان و سرمایه گزاران اصلی شرکت هواپیمایی هستند خیر مقدم و نمیدانم از این چرت و پرتها میگویند که محلشان نمیدهم و راهم را میگیرم و مینشینم روی صندلی خودم. مطمئنم جای این صندلی ها را از حالت استاندارد خارج کرده اند تا دو سه ردیف بیشتر مسافر بزنند و دو قرانی بیشتر به جیبهای بی انتهایشان بریزند. مگر میشود دو ردیف صندلی را اینقدر نزدیک به هم ساخته باشند که بدون چشم مسلح هم بتوان خوره ها و کک های میان موهای طرف جلویی را سرشماری کنی؟ چند دقیقه ای میگذرد که پیر مرد کلاهی با کمک مهماندار و نوشته های روی بلیط و برچسبهای بالای سر صندلی ها جایش را پیدا میکند. عدل کنار دست من.
مجبورم برای یک موجود عجیب و غریب از جایم بلند شوم تا بتواند بنشیند کنار دیواره ی هواپیما. ردیف A. تنها حُسنی که این کار دارد این است که میتوانم نوشته های روی کلاه ضایع و چروکیده اش را بخوانم. «همایش بزرگ ایرانیان مقیم خارج از کشور». این دیگر حالم را به هم میزند. یعنی که چی؟ این کلاه مزخرف را با این نوشته ی کوفتی که نمیدانم از کجا پیدایش شده را گذاشته ای روی کله ی پوکت که چی؟ از آن کارهایی است که بهناز هم زمانی انجام میداد و همیشه حرص من را در می آورد. مثلا گردنبندی که معلوم نبود که خفت ها کشیده بودم تا پولش جور شده بود و چه قهر ها و بهانه جویی هایی کرده بود تا راضی ام کرده بود به خریدش را می انداخت روی مانتویش تا به بقیه بفهماند من همان کسی هستم که این گردن بند را انداخته ام گردنم و باید مورد توجه قرار بگیرد. یادِ بهناز که می افتم کمترین احساسی که به همصحبتی با این موجود داشتم را هم از دست دادم. بگذار با همان هایی صحبت بکند که خرج سفرش را داده اند که از یک گور و گودالی در آنطرف دنیا خودش را برساند به ایران و این کلاه قرمز بد رنگ را بگذارد روی سرش.
سلامی میکند و جوابی خفه میشنود.
ده دوازده دقیقه از کنده شدن چرخهای هواپیما از سطح زمین که میگذرد شروع میکند.
– عذر میخوام آقا. من از ایرانیان خارج کشور هستم که الان بعد از هفت هشت سالی مجددا اومدم ایران.
– بسلامتی.
– میرم زیارت.
– التماس دعا.
کمی توی ذوقش می خورد. لابد انتظار داشت بگویم «ای وایِ من. چه افتخار بزرگی! یکی از ایرانیان مقیم خارج از کشور! من همیشه آرزویم دیدن یکی از ایرانیان مقیم خارج از کشور بوده است. خدایا باورم نمیشود.»
اما کور خوانده است. این را همان لحظه ی نشستنش هم از نوشته ی روی کلاهش فهمیده بودم. لابد تا وقتی که داخل ایران است برای هر کسی خودش را اینطور معرفی میکند. ایرانیان داخل کشور هم باید هوایش را داشته باشند که نکند آب داخل شکم گنده اش تکان بخورد تا برود از مهمان نوازی و مهربانی ایرانی ها تعریف ها بکند و خارجی ها بگویند آهاااا ما اشتباه میکردیم ایرانی ها چه مردمان خوبی هستند. دیدگاهمان کاملا عوض شد.
کور خوانده ای مردک. به درک که دیدگاهشان ناجور است. اما این بشر ول کن ماجرا نیست.
– عذر میخوام سوال میکنم، شما هم برای زیارت میرید؟
– نه. من میرم خونه مون.
این را که گفتم یادم افتاد که نباید میگفتم. لابد الان میخواهد از مهمان نوازی همشهری هایم تعریفها بکند و بگوید من چه خاطراتی دارم و چنان و چنان و در انتها هم من باید تعارفش میکردم که بیاید چند شبی را مفت و مجانی خانه نشین شود و در تمام این مدت هم باید سپاسگذارش باشم که افتخار داده و دعوتم را قبول کرده. و شانس این را داده که اگر یک روزی از روزها، خدا زد به سرم و از گور و گودال این بنده خدای هموطن در آنطرف دنیا سر در آوردم میتوانم روی مهمانوازیش حساب کنم. نه، نباید میگفتم.
– آخر هفته پرواز دارم واسه واشنگتون…. جای شما خالی قبل از اینکه بیام ایران مکه بودم.
– بله. حسابی جهانگردی میکنید.
مطمئنم انتظار داشت من روی «واشنگتون» دهنم باز بماند. اما نگاهش هم نکردم.
این تیرش هم به سنگ خورد. در عوض شروع کرد به وراجی و سوال های حال به هم زن.
– از فرودگاه تا حرم چقدر راهه؟
– حدودا 30-40 دقیقه ای راه هست.
– با تاکسی چند میشه کرایه ش؟
– این وقت شب چیزی غیر از تاکسی هم گیرتون نمیاد. شاید 10 تومن.
دلم را یکدله کرده ام که هیچ باجی بهش ندهم. کسی که از واشنگتون تا مکه و ایران خودش را رسانده لابد تا حرم هم میتواند خودش را برساند. احتمالا این قسمت دیگر جزو برنامه ی همایش نبوده و مجبور است از جیب مبارکش هزینه را بسلفد. دقیقا از همان هایی است که از خودشان عرضه ی انجام کاری را ندارند و مثل زالو به بدن یک نفر دیگر میچسبند خونش را میمکند تا وقتی که مطمئن بشوند دیگر خونی در رگهایش نیست و آنوقت میروند به یک نفر دیگر میچسبند که چاق و چله تر است و پر خون تر.
کمی با خودش حساب کتاب میکند. و به سقف هواپیما خیره میشود.
– شما خودتون با چی میرید؟
مکث نمیکنم و جوابش را بدون وقفه و قاطع میدهم.
– ماشینم تو پارکینگه.
میدانم همین الان دارد به این فکر میکند که عجب! امام غریب وسیله اش را هم جور کرده. و لابد کلی تجزیه و تحلیل فلسفی و عرفانی و دینی میکند که اگر امام معصوم بطلبد حتما و حتما وسیله اش را هم مهیا میکند. پیش خودم میخندم.
ولی برای اینکه مطمئن شود هیچ جای کار ایرادی ندارد مجددا شروع میکند از وضعیت اقتصادی ایران و آمریکا میگوید. و اینکه آنجا ریل استیت دارد. از هزینه های ایران میگوید که هر روز بالا و بالا تر میرود. و اینکه قبل از انقلاب رفته است.
این دیگر از آن دروغهاست. یعنی میخواهد بگوید من نه از انقلاب فرار کردام و نه از جنگ و نه بیکاری و تورم و فساد و هزار کوفتی که خودش بهتر از من میداند. همینطوری در عین خوشی و رفاه رفته ام. نه مثل این فراری ها. جانِ عمه ات.
در تمام طول پرواز از سختی های زندگیش میگوید و اقتصاد و بالا و پایینش. و من در تمام طول پرواز تمام تلاشم رو میکنم که خنده ای که فرو داده ام نترکد و نپاشد به ریشش. نمیداند که من با این زمینه سازی ها کاملا آشنایی دارم و چندین سال هر روز با همین ها زندگی کرده ام. همسر سابقم هم همیشه ی خدا وقتی درخواستی داشت، قبلش هزار جور دروغ درهم ردیف میکرد و زمینه سازی میکرد و چند هفته با کفشهای پاشنه بلندش روی مخ من راه میرفت تا در انتها خواسته اش را بگوید. حالم از این دودوزه بازی ها به هم میخورد. ترجیح میدادم صاف و پوس کنده توی چشمهایم نگاه کند و بگوید من فلان چیز را میخواهم. لا اقل اینجوری به شعورم توهین نمیشد.
شام را که مهماندارها می آورند خودم را جابجا میکنم. یک تیکه کوکو سبزی است که میدانم از علفهای مهرآباد درست شده. چون عصر که به فرودگاه میرفتم دیدم که دارند با موتور های چمن زنی محوطه ی فضای سبز اطراف فرودگاه را کوتاه میکنند. دو تکه نان گرد و قلمبه ی اسفنجی که به زور جوش شیرین سر پا نگهشان داشته اند. و یک قوطی آبمیوه که بیشتر از مواد طبیعی، مواد سرطان زا داخلش ریخته اند. یعنی طوری که تولید کننده شان به راحتی و با افتخار میتوانست رویش بنویسد » محتوی آب سرطان طبیعی». کوکوی سبزی را نصفه و نیمه به دندان میکشم. چون بالاخره آدم از گیاه خواری بلایی سرش نمی آید. حتا اگر این گیاه علف و یونجه و شبدر باشد. مثل بهناز که هیچ وقت خدا از این رژیم هایی که دکتر های دوزاری به هزینه ی یک هفته کار کردن من بهش هدیه میدادند نمرد و هر روز هم پَت و پهن تر شد. اما نان و آبمیوه را روی پیشخوان تا شویی که از صندلی جلویی مثل بچه کانگورو بیرون زده میگذارم. در حین خوردن کوکوی علف یک چشمم به مرد خارج نشین است که چه میکند. لحظه ی مواجه ی کسی که با غذاهای لذیذ آنطرفی سر کرده باشد با شام یک شرکت هواپیمایی معتبر باید دیدنی باشد. اما تصورم اشتباه است. هیچ عکس العملی نشان نمیدهد. کوکویش را نصفه خور کرد و نیمه ی دیگرش را داخل محفظه ی تلقی غذا جا داد. حالا حواسش به غذای شب من است. بعد از اینکه مطمئن میشود دیگر میلی به غذا ندارم دستش را دراز میکند:
– اگر میل ندارید من این تیکه نون رو برای تو هتلم بردارم.
– نه خواهش میکنم.
و خودم آبمیوه سرطانی را هم میگذارم روی پیشخوانش که ببرد هتل بخورد و زودتر بمیرد.
بعد از شام دیگر امانش نمیدهم. در حالی که مشغول جا سازی بسته ی غذا داخل کیف دستی اش است، رویم را بر میگردانم و خودم را به خواب میزنم.
هواپیما که به زمین نشست و مزخرفات خلبان و سر مهماندار تمام شد، زود تر از بقیه کیفم را بر میدارم، خداحافظی نصفه و نیمه ای با هموطن مقیم خارج میکنم و به سمت خروجی هواپیما حرکت میکنم.
در پارکینگ فرودگاه به زحمت و با کمک دزدگیر و حافظه ی ضعیفی که از من باقی مانده ماشینم را پیدا میکنم و به راه میافتم. بیرون سالن فرودگاه مسافران پرواز پراکنده و ویلان وسرگردان به میان تاکسی ها ی گرگ که به کمین آخرین طعمه های شبشان نشسته اند می دوند.
در مسیر از کنار همسفرم میگذرم که سر خم کرده به سوار شدن به یک تاکسی سفید فرودگاه. از همان هایی که مشتریان آخر شبشان را سلاخی میکنند.
تمام طول مسیر تا خانه در این فکر بودم که وقتی کلمه ی «واشنگتون» ازمیان لبهای سیاه این ایرانی مقیم خارج بیرون می آید راننده ی تاکسی چه فکرهایی میکند و چند درصد روی کرایه اش میکشد. شاید هم هزینه ها به دلار محاسبه شوند. یا اینکه تصمیم بگیرد بچه اش را بفرستد مدرسه ی بهتری.
به اینها که فکر میکنم یاد زن سابقم می افتم و همسر جدیدش. یک زالوی بی چشم و رو برایم مجسم میشود که چسبیده به یک زالوی دیگر تا خونش را هورت بکشد. دریغ از اینکه زالوی دوم دارد هر چه که زالوی بی چشم و رو از شوهر سابقش مکیده را میمکد و یک نوشابه هم رویش.
مشهد
3 مرداد 1392