داستان کوتاه های من

بایگانیِ فوریه, 2010

نا تمام

نا تمام

باید از پدر و مادرم ممنون باشم که همین اتاق کوچیک بی قواره با تک پنجره ی رو به حیاط همسایه رو در اختیارم گذاشتند که بتونم در اون نفس لحظه های سرشار از جنونم رو بگیرم.  اما از روزی که همسایه از حضور همیشگی من پشت پنجره به پدرم شکایت کرده ، این پنجره هم باز نمیشه. جای شکرش باقیه که جلوی نور رو نگرفتند.

نمی دونم چرا با اینکه  دردی در سینه حس نمیکنم و غمی گلویم را نمی فشارد، دوست دارم بی هیچ دلیلی  فریاد بزنم هرچند که اینکار هم شدنی نیست. مادر  بارها  با لحنی تند به من پرخاش کرده که فریادهای گاه و بی گاه  من موجب آزار افراد خانواده و آبروریزی بین همسایه ها میشه، جالبه که وقتی این حرف رو میشنوم خنده ام می گیره.

مادر همیشه به پدر میگه این پسر دیوانگیش به تو رفته، ولی من فکر میکنم  دیوانگیم به خودم رفته. پدرم تقصیری نداره.

از خودم خوشم نمیاد. دوست دارم یه چیزی بنویسم ولی انگارنمیتونم. بالاخره یک روز چیزایی رو که دوست دارم روی کاغذ میارم.  فکر همه جاش رو کردم. نه مثل دید زدن حیاط همسایه هاست و نه مثل فریاد زدنه که باعث آبروریزی بشه. اصلا به هیچ کس نوشته هام رو نمیدم که بخونه.

تازه مگه من دیوانه ام؟ خوب که فکر میکنم می بینم، پس چی هستم!؟ دیوانه ام دیگه.

میخواهم با خودنویس پدر،روی برگه های  سفید باقی مونده از دوران دانشگاهم بنویسم:

« باید از پدر و مادرم ممنون باشم که…»

تمام کف اتاق را برگه های کاغذ سیاه شده پوشانیده است . ترکیب خط زیبای  روی برگه ها ، رنگ آبی جوهر و قسمتهای سفید کاغذ چشم را نوازش می دهد. انگار بادی که از میان پنجره به داخل می وزد، اوراق را در کف اتاق بی هیچ نظمی پراکنده است. روی تمامی برگه ها یک متن تکراری با تاریخهای متفاوت به چشم میخورد. با کنجکاوی برگه ای را برمیدارم که نا تمام ماندن نگارشش توجه ام را به خود جلب کرده است. شاید جوهر خودنویس در حین نوشتن این برگه به اتمام رسیده است. حس  غریبانه ای  مرا در بر می گیرد. آیا امکان دارد با تمام شدن جوهر خودنویس، زندگی  نویسنده ی این برگه ها هم به پایان رسیده باشد؟…

صدای گفتگوی همسرم با کسی که از بنگاه معاملات املاک برای نشان دادن خانه همراهمان آمده است، مرا از خیالاتم خارج میکند. مامور بنگاه در حال تعریف از خانه است.

دست نوشته ی ناتمام باقی مانده در دستم نگاه آشفته ام را به سوی متن میکشاند:

« باید از پدر و مادرم ممنون باشم که…»

16 امرداد 1387

مشهد


نمایش

مدتی بود که فکر خودکشی، تمام زندگی پسر را تحت الشعاع قرار داده و  علیرغم درمیان نگذاشتن این  موضوع با کسی؛ تصمیمش را گرفته بود. علاوه بر خستگی از  زندگی، که در دیدگاه او بهترین دلیل برای رهایی از این دنیا تلقی میشد، حسِّ انتقامجویی از اطرافیان و حتا کسانی که از مرگ او بی خبر می ماندند نیز  مزید بر علت شده بود تا به هر قیمتی خودش را بکشد. از طرفی بدنبال راهی برای خلاص شدن می گشت که با کمترین درد به پایان زندگی برسد. راهی به سادگی خوردن چند قرص و رفتن به خوابی ابدی که دیگر بیداری در پی نداشته باشد.

مدتی پیش نامه ای برای معشوقه اش نوشته بود که شاید هیچگاه به دستش نمی رسید. دوست داشت پس از مرگش، محبوبش نامه را بخواند تا مراتب عشقش به او ثابت شود. نامه حاوی آنچنان مطالب سوزناکی بود که دل هر دختری را در سینه به آتش می کشید و جالب آنکه در این نامه حتی یکبار هم اسمی از معشوقه اش برده نشده بود. پسر بعد از گذشت مدتی و اصلاح و بازنویسی چندباره ی نامه، تصمیم گرفت که به همین صورت نامه های دیگری برای افراد خانواده و دوستان نزدیکش نوشته و با گذاشتن هر نامه در پاکتی جداگانه اسم هر نفر را بر روی آن  یادداشت کند تا مشخص گردد هر نامه متعلق به چه کسی است.

طی چند روز نامه ها را نوشت، در پاکت قرار داد و درِ هر پاکت را مهر و موم کرد. ولی نامه ی مربوط به معشوقه اش را در پاکت نگذاشت و آن را به اولین مغازه ی تایپ و تکثیر برد.

پسر 4 برگ نامه را تحویل تایپیست داد و گفت:

«لطفا بعد از تایپ، 5 نسخه پرینت بگیرید»

اما اندکی بعد در حال خروج از مغازه ، با به یادآوری موضوعی دیگر، به سمت مسئول آنجا برگشت و گفت:

«آقا لطفا 5 تا پاکت هم  بدید»

9 مرداد 1387

تهران


رازی در چشمهایشان (2009)

The Secret in Their Eyes

فیلم رازی در چشمهایشان محصول مشترک کشورهای آرژانتین و اسپانیاست. فیلم در آرژانتین رخ میدهد. داستان فیلم مربوط به یک بازرس دادگاه آرژانتین (بنجامین) است که یک روز با قاضی جدید روبرو میشود. قاضی جدید زنی (ایرنه) است زیبا، تحصیلکرده، خانواده دار، دارای تمکن مالی. زیبایی خیره کننده ی ایرنه در همان نگاه اول دل بنجامین را میرباید اما بنجامین هرگز حس درونیش را به ایرنه نمیگوید. فیلم با درگیری او با پرونده قتلی دنبال می شود که تاثیر زیادی بر روی زندگی اش دارد. زنی مورد تجاوز و قتل قرار گرفته است. بنجامین مسئول پرونده می شود و با همسر مقتوله صجبت می کند. بنجامین در بین آلبوم عکسهای مقتول چشمش به مردی میخورد که در عکسهای قدیمی آنها نگاهش به صورت خاصی به مقتول بوده است. تعقیب و گریز پلیسی به دنبال گومز شروع می شود. وقتی که بنا به دلایلی پرونده بسته شده است، بنجامین همسر مقتوله (مورالز) را در ایستگاه قطار می بیند که به انتظار نشسته است. از او علت را جویا می شود و مورالز می گوید به مدت یک سال در جستجوی قاتل همسر خود است(در ایستگاه های قطار). بنجامین که خود را نا توان از بیان احساسات خود به ایرنه می داند، مورالز را درمانده از خود می یابد و به هر دری می زند تا پرونده گشوده شود تا بتواند قاتل را بیابد. بنجامین معتقد است که مورالز از شدت عشق به همسر از دست رفته اش دیگر قادر به ادامه ی زندگی خود نیست. با تلاش فراوان قاتل را می یابد و مورد بازجویی قرار میدهد. ایرنه که قاضی است ابتدا رای بر بیگناهی گومز دارد ولی در پی نگاه های خیره ی گومز به یقه ی نیمه باز خود متوجه می شود که گومز قاتل است و با ترفندهای پلیسی خاصی او را به حرف می آورد. در تمام مدت تعقیب و گریز در لایه ی دیگری از فیلم، تنشهای ویران کننده ی درون بنجامین جریان دارد. تنشهای عشقی او. داستان ادامه پیدا می کند تا اینکه متوجه می شوند گومز آزاد شده است(در حالی که حکمش حبس ابد بود). با پیگیری متوجه میشوند که او با همکاری و جاسوسی برای دولت توانسته خود را برهاند و حال آزادانه به دنبال انتقام است. انتقام از بنجامین و همکارانش. گومز موفق می شود دستیار بنجامین را به قتل برساند. ایرنه از بنجامین خواهش می کند تا شهر را ترک کند تا به او گزندی نرسد. حتا با این کار ایرنه هم بنجامین به خودش جرات ابراز علاقه را نمیدهد. او خود را از همه نظر از ایرنه پایین تر می داند و میبیند و این باعث می شود هرگز در ذهنش هم خود را در کنار ایرنه تصور نکند. لحظه ی خدا حافظی ایرنه و بنجامین یکی از زیبا ترین صحنه های فیلم است. لبی که برای انتخاب مکان درست بوسه دچار تردید می شود. و در انتها هم اشتباه انتخاب می کند. بوسه ای بر گونه های ایرنه مینشیند در حالی که او لبهای خود را آماده این بوسه کرده بود.
نا امیدی در هر دو موج میزند.
25 سال بعد بنجامین تصمیم میگیرد رمانی بنویسد. رمانی از داستان این قتل ، خودش، عشقش، ایرنه، مورالز و گومز. به همین بهانه مجدداً با ایرنه دیدار میکند. ولی او دیگر ازدواج کرده و صاحب فرزندانی است.
او به دیدار مورالز میرود تا سوالی را مطرح کند. بنجامین می خواهد بداند او چگونه با آنچنان عشقی توانسته است این همه سال تاب بیاورد. بعد از بحثی با مورالز متوجه می شود چیزی که مورالز را زنده نگه داشته فراموشی خاطرات گذشته نیست. مورالز خودش گومز را دستگیر کرده است و حکمی که دولت نتوانست انجام دهد را خودش انجام میدهد؛ حبس ابد. با دیدن این صحنه بنجامین هم به خود می آید. در ابتدای فیلم او روی برگه ای مینویسد: Te Mo یعنی من میترسم . در انتهای فیلم او یک حرف به این جمله اضافه می کند TeAmo ، دوستت دارم. به دیدار ایرنه میرود تا نا گفته ی 25 ساله اش را بگوید. در لحظه ی دیدار بنجامین و ایرنه رازها را چشمها بازگو کرده اند.
این فیلم نمونه ی یک فیلم عاشقانه با لایه های فراوان دیگر است. لایه هایی از عشق، درد، هوس، جنایت، هیجان، رازآلودگی، خاطره، ترس، انتقام، شجاعت، یاس، امید. موسیقی فیلم من را به یاد آثار پرایزنر انداخت. آثاری که در کارهای کیشلوفسکی شنیده ایم.
این فیلم را برای هر رده سنی و هر ذائقه ای پیشنهاد میکنم.