داستان کوتاه های من

نا تمام

نا تمام

باید از پدر و مادرم ممنون باشم که همین اتاق کوچیک بی قواره با تک پنجره ی رو به حیاط همسایه رو در اختیارم گذاشتند که بتونم در اون نفس لحظه های سرشار از جنونم رو بگیرم.  اما از روزی که همسایه از حضور همیشگی من پشت پنجره به پدرم شکایت کرده ، این پنجره هم باز نمیشه. جای شکرش باقیه که جلوی نور رو نگرفتند.

نمی دونم چرا با اینکه  دردی در سینه حس نمیکنم و غمی گلویم را نمی فشارد، دوست دارم بی هیچ دلیلی  فریاد بزنم هرچند که اینکار هم شدنی نیست. مادر  بارها  با لحنی تند به من پرخاش کرده که فریادهای گاه و بی گاه  من موجب آزار افراد خانواده و آبروریزی بین همسایه ها میشه، جالبه که وقتی این حرف رو میشنوم خنده ام می گیره.

مادر همیشه به پدر میگه این پسر دیوانگیش به تو رفته، ولی من فکر میکنم  دیوانگیم به خودم رفته. پدرم تقصیری نداره.

از خودم خوشم نمیاد. دوست دارم یه چیزی بنویسم ولی انگارنمیتونم. بالاخره یک روز چیزایی رو که دوست دارم روی کاغذ میارم.  فکر همه جاش رو کردم. نه مثل دید زدن حیاط همسایه هاست و نه مثل فریاد زدنه که باعث آبروریزی بشه. اصلا به هیچ کس نوشته هام رو نمیدم که بخونه.

تازه مگه من دیوانه ام؟ خوب که فکر میکنم می بینم، پس چی هستم!؟ دیوانه ام دیگه.

میخواهم با خودنویس پدر،روی برگه های  سفید باقی مونده از دوران دانشگاهم بنویسم:

« باید از پدر و مادرم ممنون باشم که…»

تمام کف اتاق را برگه های کاغذ سیاه شده پوشانیده است . ترکیب خط زیبای  روی برگه ها ، رنگ آبی جوهر و قسمتهای سفید کاغذ چشم را نوازش می دهد. انگار بادی که از میان پنجره به داخل می وزد، اوراق را در کف اتاق بی هیچ نظمی پراکنده است. روی تمامی برگه ها یک متن تکراری با تاریخهای متفاوت به چشم میخورد. با کنجکاوی برگه ای را برمیدارم که نا تمام ماندن نگارشش توجه ام را به خود جلب کرده است. شاید جوهر خودنویس در حین نوشتن این برگه به اتمام رسیده است. حس  غریبانه ای  مرا در بر می گیرد. آیا امکان دارد با تمام شدن جوهر خودنویس، زندگی  نویسنده ی این برگه ها هم به پایان رسیده باشد؟…

صدای گفتگوی همسرم با کسی که از بنگاه معاملات املاک برای نشان دادن خانه همراهمان آمده است، مرا از خیالاتم خارج میکند. مامور بنگاه در حال تعریف از خانه است.

دست نوشته ی ناتمام باقی مانده در دستم نگاه آشفته ام را به سوی متن میکشاند:

« باید از پدر و مادرم ممنون باشم که…»

16 امرداد 1387

مشهد

7 پاسخ

  1. گاهي وقتها؛ متفاوت بودن را جنون معنا مي كنند. وقتي كه ديگر نقابي نيست و آدم مي خواهد خود خودش را زندگي كند؛ آن جا كه فشارهاي درون و برون؛ راه نفس را مي بندد و ديگر چاره اي نيست جز فرياد كشيدن؛ آنگاه كه بغض زندگي در گلو خفه مي شود و راه چشمها براي نگاه كردن بسته؛ وقتي كه خفقان تمام فضاي اطراف را فرا مي گيرد و تنها راه ارتباط جواني تحصيل كرده مي شود تك پنجره رو به حياط همسايه كه آنهم به دلايل خاص فرهنگي بسته مي ماند چه انتظاري هست جز نوشتن آنهم نوشتن مكرر بر صفحات سپيدي كه هر لحظه نقش سياه واماندگي را بيشتر و بيشتر نمايان مي سازد. جوان داستانت به سادگي قابل درك است… زيبا نوشتي… پايدار باشي

    فوریه 14, 2010 در 11:12 ق.ظ.

  2. من چند تا از داستاناتونو خوندم.يه چيز مشتركي كه تو همه ي داستانا بود اين بود كا با وجود اينكه موضوعهاي انتخابيتون جالب بودن و از لحاظ محتوا غني بودن اما از همون اول كه شروع مي كني داستان و خوندن احساس مي كني كه يكي مي خواد برات داستان بگه يكي از علتاش اينه كه واسه شخصيت ها اسم انتخاب نمي كنيد و كمتر به توصيف مي پردازيد يعني به نظرم تمام تمركز شما روي شروع و پايان و محتوا و چينش اينهاست هر چند كه خيليم خوب اينا رو از آب در مياريد ولي جا داره كه بيشتر به ظاهر نوشته ها بپردازيد تا خواننده رو كاملا بكشيد توي داستان.مثلا من وقتي نوشته هاي آقاي كاميابي رو مي خونم كاملا خودمو جاي شخصيت داستان احساس مي كنم يعني انگار توي داستانم اما اين داستانايي كه اينجا خوندم با اين كه به نظرم خيليم خوب بود ولي منو از خودم دور نكرد.
    اميد كه از من نرنجيد.

    فوریه 22, 2010 در 11:34 ب.ظ.

    • ستیغ

      ممنون از اینکه وقت گذاشتید. درست متوجه شدید. من هیچ وقت اسمی روی کسی نمیذارم. بیشتر سعی میکنم با کلمات ساده یک حس پیچیده رو نشون بدم. شاید هم به این خاطر باشه که این داستانهایی که مینویسم یک جوری بیانگر احساسی است که موقع نوشتن داشتم.
      در هر صورت خیلی لطف کردید. امیدوارم باز هم سر بزنید.
      رنجشی هم در کار نیست که خوشحال هم شدم

      فوریه 23, 2010 در 3:45 ب.ظ.

  3. سلام مرسی اومدی خیلی خوشحالم از آشناییت
    این پستت خیلی جالبه
    قدر همشون رو بدومنیم

    مِی 27, 2010 در 12:37 ب.ظ.

  4. (Alish69(PB

    سلام خوبی
    بعد از مدتها یه دونه پمطلبهاتونا خوندم
    جالب بود
    به گودر من خوش آمدید

    ژوئیه 7, 2010 در 4:34 ب.ظ.

  5. ابراهیم جان
    وقتی می خونی یه حس غریبی بهت دست میده
    حسی که دلت می خواد این متن ادامه داشته باشه و یه جایی میرسه که دنبال بقیش می گردی اما چشمات یاری نمی کنه تا چیزی پیدا کنی
    یه حس غمناک دوست داشتنی که به گذشته ها تجاوز میکنه
    من تجاوز به گذشته رو خیلی دوست دارم
    و اینکه یه حس دیگه هم دارم
    اینکه همه این نوشته ها از یه چیزی توی وجود تو حکایت می کنه که برای همه ناشناخته هست و در دلت ناگفته باقی مونده

    ژوئیه 20, 2010 در 9:02 ق.ظ.

    • ستیغ

      من خودم هم از این کارم بیشتر خوشم میاد.
      ممنون که سر زدی

      ژوئیه 20, 2010 در 11:43 ب.ظ.

بیان دیدگاه