داستان کوتاه های من

نوشته‌های برچسب‌خورده با “بدرقه

بدرقه

چند روزی برنامه اش را چیده ام. سر کیفم. فقط مانده است تا به مادر بگویم. همیشه سخت بوده و تا آخرین لحظه ها لحظات نمیتوانستم چیزی به مادر یا کس دیگری بگویم.

وارد حال میشوم. بی هدف چند دور در فضای خانه میزنم. مادر عینکش را نوک بینی اش گذاشته و در حال بافتنی است. رو کاناپه نشسته است. نیم نگاهی به من می اندازد. گوشه ی خالی کاناپه مینشینم.

لب را تر میکنم.

– امشب دارم میرم تهران.

مادر از روی عینک نگاهش را تازه میکند.

– امروز؟ چه خبره؟

– آره. چند روزی میرم. خسته شدم.

لبخندی میزند. هر وقت خبر  تهران رفتنم را میشنود میخندد.

به زحمت از روی کاناپه بر میخیزد. عینکش رو بر میدارد و روی کاناپه میگذارد. نگاهم تعقیبش میکند. میرود داخل آشپزخانه. صدایش را بلند میکند.

– چی برای تو راهت بذارم؟ میخوای کتلت درست کنم؟

– مگه چقدر میخوام تو راه باشم؟ همه ش 2 ساعته.

با تعجب میپرسد

– با هواپیما میری؟

سری تکان میدهم.

نایلونی پر از پسته همراه خودش از آشپزخانه می آورد.

– میخوای کجا بمونی؟

برای اینکه سوالهایش را ادامه ندهد با تلخی جواب میدهم:

– مگه اینقدر بی کس و کارم؟ میرم خونه دوستم.

هیچ وقت نپرسید این دوستت چیه؟ کیه؟

باز همان  لبخند.

– خوش بگذره پسرم.

***

سرخوش و پر انرژی مقداری وسایل شخصی و لباس زیر و خرت و پرت های سفر را جمع میکنم و داخل کیف دستی ام جا میدهم. لپ تاپ را هم که جا میدهم کمی سنگین می شود. فکر سنگینی کیف دستی ام را پیگیری نمیکنم.

لباس هایم را شیک و تر و تمیز می پوشم. جلوی آیینه خم می شوم و از مرتب بودن موهایم و صورت تراشیده ام مطمئن می شوم.

همراه با کیف ام به طبقه اول خانه می روم. مادر منتظر ایستاده تا بدرقه ام کند. خواهرم روی مبل لم داده و با گوشی اش ور می رود.

– باز خوش تیپ کردی! تاکسی دم در منتظره. رسیدی حتما خبر بده با این پروازا.

صورتم را نزدیکش میکنم. گونه اش را میبوسم.

مادر با عتاب رو به خواهرم میکند.

– پاشو دختر یه لیوان آب بیار. داداشت داره میره.

خواهرم از گوشی دل نمیکند.

– نمیخواد مامان. همه ش دو- سه روز بیشتر نیست.

– نه. خوب دو-سه روز باشه.

صورتش را جلو می آورد.

گونه ام را میبوسد.

– خوش باشی پسرم.

از درب خانه خارج میشوم. خوشحالم و سر زنده.

جلو مینشینم. کنار راننده.

-سلام جناب. کجا؟

– سلام. فرودگاه.

ماشین راه می افتد و دور میزند. نگاهی به مادر می اندازم که چادر به سر دَم در بدرقه ام می کند. نگاه نگرانش و لیوان آبی که به هوا میپاشد.

بی خیال خودم را در صندلی جابجا می کنم. هنوز خیابانی از خانه دور نشده ام که صدای گوشی ام بلند می شود. پیام رسیده است.

با شوق گوشی را از جیبم بیرون می آورم و پیام را میخوانم. خنده ام خشک می شود.

گوشی را به داخل جیبم بر میگردانم.

– آقا مرسی. من همین کنار پیاده میشم.

راننده با تعجب نگاهم میکند.

– مگه فرودگاه نمیرید؟

سرم را به بیرون کشیدن کیف پول از داخل کیف مسافرتی مشغول میکنم.

– نظرم عوض شد. چقدر تقدیم کنم؟

بعد از حساب کردن کرایه پیاده می شوم. کیف ام سر دوش سنگینی میکند.حالا نگاه مادر معنی دار و آب پشت سر مسافر خشک شده است.

داخل پیاده رو و کیف به دوش قدم میزنم. بی هدف. در ذهنم جایی را برای ماندن شب جستجو میکنم. بی نتیجه است.  باد نحیفی به صورتم میزند. گُر گرفته ام.

کنار خیابان می ایستم و برای ماشین های عبوری دست تکان می دهم.

– حرم؟

10  مرداد ماه 1390

مشهد